
برزخی از صداها، سایهها و کلمات
۱. پناهگاه مهاجران، گورستان هویتها
ساختمان ششطبقهای در پاریس، نه فقط محل سکونت چند مهاجر ایرانی، بلکه گورستانیست برای هویتهای در حال احتضار. هر طبقه، حامل داستان و فاجعهایست، هر اتاق، انبار خاطرات پوسیده. یدالله تاجیک، راوی داستان، نویسندهایست که میان واقعیت و هذیان معلق مانده. او دیگر مطمئن نیست چه چیزی را تجربه کرده و چه چیزی را نوشته است. تبعید در این ساختمان نه فقط فیزیکی، بلکه روانی و زبانیست. آدمها نه با هم گفتوگو، که با حافظههای پارهپارهشان زندگی میکنند. راوی در تلاش برای نوشتن، مدام با دیوهای ذهنیاش روبهرو میشود. همه چیز رنگ سایه دارد و هیچ صدایی قرار نیست نجاتبخش باشد.
۲. ارکستر چوبها؛ روایت به مثابه موسیقی
فرم رمان شبیه به موسیقیای معلق و چندصدایی است. رضا قاسمی با استفاده از ساختار پُلیفونیک، صداهای مختلفی را در روایت وارد میکند: صدای راوی، شخصیتها، نامهها، یادداشتها و مونولوگهای ذهنی. خواننده حس میکند که وارد یک ارکستر شده است، اما نه ارکستری هماهنگ، بلکه همنواییای از چوبهایی خیس، ترکخورده و بینوا. فرم موسیقایی، استعارهایست از آشفتگی ذهن مهاجر. در این موسیقی، نتها معنا ندارند؛ تنها صداهایی پراکندهاند که هرکدام بخشی از جنون جمعی را فریاد میزنند. همین ویژگی باعث میشود که خواندن این رمان، بیشتر شنیدن باشد تا دیدن.
۳. سیدالکساندر؛ زخمی از تاریخ و اعتقاد
سیدالکساندر، شخصیتی پررمزوراز و یکی از ساکنین ساختمان، چهرهای مذهبی دارد اما رفتارهایی پر از خشونت و تناقض از خود نشان میدهد. او در نگاه اول معنوی و محجوب است، اما بهمرور، چهرهی دیگری از او عیان میشود. در صحنهای تکاندهنده، او از سوی پروفت مورد حمله قرار میگیرد و جنبههایی تاریک از اعتقاداتش آشکار میشود. رضا قاسمی با این کاراکتر، مرز بین ایمان و خرافه، قدرت و ترس را کاوش میکند. سید، نماد کسانیست که در پی حقیقتاند اما در گرداب جنون و تاریخ غرق شدهاند. سرنوشت او مثل بسیاری از شخصیتها، به تراژدی ختم میشود.
۴. پروفت؛ واگویهی یک پیامبر یا دیوانه؟
پروفت، همانقدر که میتواند یک دیوانه باشد، میتواند بازتابی از وجدان خفته یا پیامآور فاجعه باشد. او مدام دربارهی "صداهایی که شنیده" حرف میزند و به نحوی عجیب دیگران را متأثر میکند. در گفتارهایش مفاهیم فلسفی، مذهبی، و توهمی در هم آمیختهاند. او گویی نمایندهی هرجومرجی درونیست که جامعهی تبعیدی درگیر آن است. حتی ممکن است ساختهی ذهن یدالله باشد، نمودی از احساس گناه، وجدان یا سایهی فراموششدهای از خودش. نقش او در داستان نه صرفاً کارکردی روایی، بلکه مفهومیست: هر جامعهای، پیامبرانی دارد که در قالب دیوانه ظاهر میشوند.
۵. رابطه با رعنا؛ عشق یا عذاب؟
رعنا تنها زنیست که سایهاش بر تمام داستان افتاده است. راوی عاشق اوست، یا بوده، یا شاید خیال میکند که عاشقش بوده. رابطهی یدالله با رعنا پر از تناقض، حسادت و شکنندگیست. مرگ رعنا، که شاید به خاطر خواندن کتاب راوی بوده، باعث میشود سؤالهایی دربارهی مسئولیت هنرمند پیش کشیده شود. آیا نویسنده باید پاسخگوی پیامدهای نوشتهاش باشد؟ آیا نوشتن، میتواند آدمی را بکُشد؟ رعنا نه فقط یک شخصیت، که خاطرهای گمشده و دردناک است؛ همچون نُتی خفهشده در این سمفونی جنون. عشق او، نقطهی آغاز فروپاشی راویست؛ عشقی که بیش از آنکه رهاییبخش باشد، قفلکننده است.
۶. خودویرانی در دل کلمات
در پایان رمان، یدالله به نقطهای میرسد که دیگر نمیفهمد خودش راویست یا یکی از شخصیتهایی که خودش آفریده. او میخواهد با بازنویسی رمان، سرنوشت را تغییر دهد، اما خود را در چرخهای بیپایان میبیند. آینهها دیگر چیزی نشان نمیدهند. بازجوییها ادامه دارند. صدای ارکستر خاموش نمیشود. نویسنده به قربانی کلمات خودش بدل میشود. رضا قاسمی در این اثر، با روایتی لایهلایه، مرز میان نویسنده و اثر را در هم میریزد. این نه فقط رمانی دربارهی مهاجرت، که اثریست دربارهی خودنوشتن، دربارهی اینکه چطور ممکن است نویسنده، شخصیت ساختهی خودش را بلعیده باشد.
:: بازدید از این مطلب : 15
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0